امام خمینی (ره) و نقد غرب
امام خمينی (ره) و نقد غرب
احمدرهدار
چكيده:
مهمترين چالش دنياي اسلام از يك و نيم قرن پيش تاكنون، نفوذ انديشه غرب در درون عالم اسلامي ميباشد. از آن زمان تاكنون مدلهاي رفتاري ـ نظري متفاوتي از جانب انديشمندان رشتههاي مختلف علمي براي حل بحران مذكور ارايه شده است كه نافذترين، كارآمدترين و با دوامترين آنها متعلق به فقيهان و متكلمان شيعي ميباشد. مهمترين ويژگي اين نوع نظريههاي برون پارادايمي بودن آنها ميباشد كه به بهترين وجه به آنها رنگ اثباتي و ايجابي داده است.
نوشتار حاضر در صدد است تا به تبيين يكي از اين نوع نظريههاي فقهي ـ كلامي كه متعلق به حضرت امام رحمهالله ميباشد از دو منظر سلب و ايجاب بپردازد.
مقدمه
اگر از محتواي كتاب «كشف الاسرار» امام خميني بگذريم، بايد اذعان نمود كه رويارويي حضرت امام با غرب، در بستر تحولات مربوط به انقلاب اسلامي (چه قبل و چه بعد از پيروزي انقلاب) رخ داده است. از آنجا كه موج انقلاب اسلامي بسيار قوي و گسترده بوده است، غربشناسي حضرت امام نيز به تبع آن، به گونهاي خاص و نوين تبلور يافته و از ابعاد و سطوح گستردهتر و عميقتري برخوردار ميباشد. البته مسلّم است كه غربشناسي به مفهوم امروزي آن، و با مكاتب و جريانهاي مختلف آن از قبيل اگزيستانسياليسم، پوزيتيويسم، پستمدرنيسم، فمينيسم و… توسط حضرت امام صورت نگرفته است. درباره امام بيش از هر چيز ديگر، ميتوان واژه «اسلامشناس» را به كار برد. او اگر چه غرب را به طور تفصيلي مطالعه نكرده بود، اما اسلام را به گونهاي فهميده بود كه قادر بود تمايز و تفاوت اسلام و غرب را به راحتي تبيين كند. به عبارت ديگر، حضرت امام غرب را از دريچه اسلام نگريسته بود نه از دريچه خويش. در حقيقت، دغدغه وي اسلام بود و نه غرب. او اسلام را در زمانهاي شناخت كه غرب، در تار و پود جوامع اسلامي از جمله جامعه ايراني تنيده شده بود. با نگاه به مجموعه معارفي كه از ايشان به يادگار مانده است، به روشني ميتوان دريافت كه بخش اساسي و مهم سخنان ايشان مربوط به اسلام و احكام اسلامي است و تنها بخش اندكي از آن به غرب اختصاص دارد كه آن نيز به منظور تبيين حوزهاي از مسايل ديني بوده است.
از سوي ديگر، همان مقدار كم از سخنان حضرت امام درباره غرب، از وجوه متعدد قابل توجه، كارگشا و راهبر ميباشد و بايد آنها را با توجه به نكات ذيل درك نمود:
1) حضرت امام آخرين ميراثدار انديشههاي علماي پيش از خود بوده است. با كمي مسامحه ميتوان گفت همه تجارب علماي سلف، يك جا در كولهبار ايشان جمع بوده است و معظمله، هم به راز توفيق ميرزاي شيرازي در نهضت تنباكو واقف بوده است و هم به نقاط ضعف و انحراف در انديشه و رفتار بزرگاني چون سيد جمال الدين اسدآبادي و مرحوم آيتالله كاشاني . وي، هم تجربه تلخ بالاي دار رفتن شيخ فضلالله نوري را دارد و هم تجربه روش سياسي مرحوم مدرس را. به عبارت ديگر، حضرت امام براي ساخت بَنايي كه در سر داشت، مواد خام و مصالح زيادي در دست داشت كه آنها را از علماي پيش از خود به ارث برده بود. از اينرو، منطقي است كه راهي كه ايشان براي انسانهاي معاصر باز ميكند، بسيار هموارتر از جادههاي پيشين باشد.
2) تجربه حضرت امام از حكومت اسلامي و از دنياي غرب مسبوق به نمونههاي تاريخي ميباشد. اين نمونهها گاه تنها معطوف به شرايط داخلي (نظام پادشاهي و سلطنتي و…) بوده است كه نمونه بارز آن را ميتوان در حكومت صفويه كه در نوع و زمان خود، به عنوان يكي از نمونههاي موفق حكومت اسلامي ميباشد يافت، و يا معطوف به شرايط داخلي و خارجي (استبداد سلطنتي داخلي و استعمار خارجي) بوده است كه نمونه بارز آن را ميتوان در طرح حكومتيميرزاي شيرازي (كه در انديشههاي شيخ فضلالله نوري تبلور يافته) و طرح حكومتي آخوند خراساني (كه در انديشههاي ميرزاي ناييني تبلور يافته است) مشاهده كرد. حضرت امام بايد طرح حكومت اسلامي خود را آن چنان ميريخت كه نه منجر به ايجاد حكومتي مثل صفويه شود (بلكه نوع تكامليافتهتر آن باشد) و نه از نواقص طرحهاي مكتب سامرا (به طلايهداري ميرزاي شيرازي) و مكتب نجف (به طلايهداري آخوند خراساني) رنج ببرد1 و در عين حال، ناظر به شرايط دروني و بيروني جامعه عصر خود باشد.
3) زمانه حضرت امام، زمانهاي است كه قريب به دو قرن از ورود افكار و مظاهر تمدن غربي در جامعه ايراني ميگذرد. گذشت دو سده، فرصت مناسبي است براي يك آزمون و خطاي تجربي تاريخي. در اين مدت نسبتا كافي، آن چه را كه طرفداران غرب نوين در پروسه اقتباس از غرب، از سر دلدادگي و شيدايي و يا از سر التقاط در مباني معرفتي و فكري، به جامعه مسلمين وعده ميدادند، در حوزههاي مختلف، امتحان خود را پس داده بود. نه نرمافزارهاي حكومتي غرب كه نمونه بارز آن در ايران تا عصر حضرت امام، حكومت مشروطه و پارلمانتاريسم ميباشد و نه پايبندي و تعهد اخلاقي غربيها به قراردادهاي ديپلماتيك فيمابين، هيچ كدام تجربهاي خوشفرجام براي خرد جمعي ايراني و بلكه براي خرد جمعي مسلمين در جوامع اسلامي به يادگار نگذاشته بود.
شايد تنها مظهر غربي كه تا زمان حضرت امام امكان نفي آن با قاطعيت نبود و نياز به گذشت زمان بيشتري داشت، منافع به دست آمده از تكنولوژي غربي بود. با اين حساب، چهره غرب تا حدّ زيادي خود را در ايران نشان داده بود و نرمافزار تمدن و حكومت اسلامي كه قرار بود حضرت امام آن را به عنوان منشور حركت اجتماعي ايرانيان عصر خود و نيز به عنوان جانشين و الترناتيويي براي همه مدلها و شيوههاي پيشنهادي كه غربيها، ارايه نمايد ناگزير ميبايست در خارج از سيطره تبليغاتي غرب و طرفداران آن تنظيم ميشد.
4) تأمل در مجموعه فكري ثبت شده از حضرت امام (صحيفه نور) و نيز سيره عملي ايشان، به روشني نشان دهنده اين مطلب است كه وي به همه رخدادها و پديدههاي عالم از پايگاه و منظر توحيدي عرفاني مينگريسته است و گو اين كه در سير معنوي و ملكوتي خود، حب و بغض خود را به ميزان قرب و بُعد به خداي تعالي تقسيم ميكرده است و به همين علت، نگاه وي به غرب، به عنوان بستر و فضايي كه در آن، ارتباط با عالم غيب و ماوراء ماده قطع شده و تأثير و تنيدگي عالم عرش در عالم فرش مورد انكار قرار گرفته است، نگاهي ثانوي، منكرانه و منفي ميباشد. البته اين موضوع منحصر به حضرت امام نميباشد، بلكه همه كساني كه در مراحل بالاي سير الي الله قرار دارند، ناگزير از چنين اولويتبندي هستند.
5) چنان كه گذشت، حضرت امام هيچگاه در صدد نبوده است تا به طور مستقيم درباره غرب اظهار نظر كند، مگر اين كه سخن درباره غرب به تبيين بيشتر وي از يك مسئله ديني و اسلامي كمك كرده باشد. به همين علت، بجز برخي ديدگاههاي ايشان درباره غرب كه در كتاب «كشف الاسرار» آمده است، مطالب وي درباره غرب به صورت پراكنده و معمولاً در سخنرانيهاي ايشان ذكر شده است.
بهترين فرصتي كه معظمله ميتوانسته ديدگاههاي خود درباره غرب را تبيين كند، مدت زمان اقامت ايشان در نجف اشرف ميباشد كه در مقام يك تئوريسين اسلامي به تئوريپردازي در باب حكومت ديني مشغول بوده است.2
پيش از اين، آخرين فقيهي كه تلاش نموده است درباره حكومت ديني به طور جدي و گسترده و با تكيه بر مباني فقه شيعه و با در نظر گرفتن دو عنصر مهم زمان و مكان،نظريهپردازي كند، مرحوم علامه ناييني است. وي در كتاب «تنبيه الامه و تنزيهالمله» به نوعي هماهنگي ميان برخي اصول اسلام با برخيمدلهاي حكومتي غربي از جمله نظام پارلمانتاريسم و حكومت مشروطه فتوا داده است.
حضرت امام به عنوان فقيه بعد از مرحوم ناييني، در مقام تبيين مدل حكومت اسلامي، هيچ نگاه اولي به غرب و مدلهاي حكومتي آن نداشته است. به همين جهت، در سراسر دو كتاب «بيع» و «ولايت فقيه» خود هيچ سخني از مفاهيم رايج در انديشه سياسي غرب از جمله دموكراسي، پارلمانتاريسم، رأيگيري، احزاب و… نياورده است. اين به اين معنا است كه از منظر حضرت امام، مدل حكومتي اسلام كاملاً مستقل از مدلهاي حكومتي غرب ميباشد و نه در ساختار و نه در محتواي حكومت اسلامي، هيچگونه نيازي به استفاده از مفاهيم و انديشه سياسي غرب ندارد. وي در اين باره به صراحت ميفرمايد:
«احكام اسلام را با احكام غرب بسنجيم؟! چه غلطي است… اسلام را هم وقتي ميخواهند بشناسند با حرفهاي اروپاييها ميشناسند…3 شرق خودش را باخته است، تا از اين خودباختگي بيرون نيايد، تا محتواي خودش را پيدا نكند، نميتواند مستقل شود…4 كتابهايي كه در اين نيم قرن نوشته شده است، استشهاد صاحب كتابها همه به حرفهاي غربيهاست… تا استشهاد به آنها نباشد، مشتري كم ميشود… تا اين مرض هست، شرق، انگل است، تبع است».5
در حوزه مباحث نظري، مهمترين نظريه اثباتي حضرت امام در برابر غرب، معرفي جايگاهي ويژه براي فقه و فقاهت ميباشد كه باعث ميشود فقيه به عنوان عامل اجراي اين فقه، داراي اقتدار زياد باشد و در به چالش كشاندن بسترهاي رقيب از جمله غرب، نافذتر و مقتدرتر عمل نمايد. (6) انواع ارتباطات فقيه و مردم در تاريخ معاصر ايران را در سه نوع ذيل ميتوان دستهبندي كرد:
الف) از زمان ظهور و حاكميت اخباريون شيعه تا زمان رونق گرفتن مكتب اصولي آيتالله وحيد بهبهاني (تقريبا به مدت دو قرن)، رابطه فقيه و مردم، رابطه محدث ـ مستمع بود، به گونهاي كه كسي حديث ميگفت و ديگري ميشنيد. اين نوع ارتباط هرچند ميتوانست عميق باشد، اما محدود بود و به همين علت، حوزه اقتدار فقيه نيز محدود بود.
ب) با رونق گرفتن مكتب اصولي آيتالله وحيد بهبهاني و غلبه اصوليون بر اخباريون، سطح رابطه فقيه و مردم از سطح محدث ـ مستمع، به سطح مقلَّد ـ مقلِّد ارتقا يافت. در اين نوع رابطه، دايره نفوذ و اقتدار فقيه گسترش يافت، به گونهاي كه يك مرجع تقليد ميتوانست بيآنكه ارتباط مستقيمي با مقلدين خود داشته باشد، در تمام نقاط عالم داراي مقلد باشد و فتواهاي خود را در حوزه زندگي فردي و جمعي آنها تسرّي بخشد.
ج) رابطه مقلَّد ـ مقلِّد هرچند بسيار گستردهتر از رابطه محدث ـ مستمع بود، اما با وجود اين، از جهاتي محدود بود؛ زيرا حوزه اقتدار مرجع تقليد (مقلَّد) تنها ميتوانست در ساحت زندگي فردي و اجتماعي مقلدينش رقم بخورد و بر اساس اين، ميتوان مصاديقي را در نظر گرفت كه مقلدين هرچند با مقلَّد در ارتباطي مستقيم و شفاهي ميباشند، اما در عين حال به اين دليل كه مقلِّد وي نيستند از دايره اقتدار وي بيرون هستند. جايگاهي كه حضرت امام براي فقيه جامعالشرايط تعريف كرد، داراي حوزه اقتداري گسترده بود كه اين مشكل را نيز ميتوانست حلّ كند.
حضرت امام سطح رابطه فقيه و مردم را از سطح مقلَّد ـ مقلِّد به سطح امام ـ امت ارتقا داد. بر اساس اين، نه تنها مقلدين چنين فقيهي تحت نفوذ و اقتدار او قرار ميگيرند، بلكه آنجا كه پاي حكم حكومتي به ميان ميآيد، ساير مراجع تقليد نيز، حتي در فرض مخالفت فتواي آنها با فتواي فقيه جامعالشرايطِ حاكم (ولي فقيه)، تحت اقتدار و نفوذ وي قرار ميگيرند.6 و حتي بالاتر از اين، از آنجا كه جايگاه و شأن چنين فقيهي بالاترين جايگاه حكومتي در انديشه سياسي اسلام ميباشد، خودبهخود در انديشه ساير فرقهها و مذاهب اسلامي (از جمله اهل سنت) نيز نفوذ مييابد. به همين علت است كه در مواردي فرمان حكومتي خود حضرت امام كه در چنين جايگاهي قرار داشت در دنياي اهل سنت نيز قابليت اجرا پيدا كرد. پيشنهاد تعيين هفته وحدت از تاريخ 12 تا 17 ربيعالاول هر سال، تعيين جمعه آخر ماه رمضان به عنوان روز جهاني قدس و حكم ارتداد سلمان رشدي و ضرورت اعدام او و… از اين جمله ميباشد.
رفعت مقام ولي فقيه مسلمين كه طلايهدار مبارزه با تمدن رقيب (غرب) ميباشد، رابطه مستقيمي با توان و قابليت بيشتر به چالش كشاندن رقيب دارد؛ زيرا فتواهاي چنين فقيهي به راحتي ميتواند عليه غرب موج ايجاد كند (نمونههايي از اين امواج در ادامه اين نوشتار بررسي و تحليل خواهد شد).
اين مطلب صحيح است كه به هر ميزان كه شدت درگيري با دنياي رقيب زيادتر باشد، ابزار قويتري براي ادامه مبارزه نياز است و به هر ميزان كه ابزار قويتري در اختيار داشته باشيم، ميتوان به مبارزه شدت بيشتري بخشيد. از جمله ابزاري كه حضرت امام از طريق آن، مبارزه عليه غرب را شدت بخشيد، تعريف جايگاه ويژه براي رهبري جريان مبارزه با كفر ميباشد.. روشهاي مبارزه حضرت امام با غرب
2. روشهاي مبارزه حضرت امام با غرب
1ـ2) روشهاي اثباتي
2ـ2) روشهاي سلبي
1ـ2) روشهاي اثباتي
الف) توليد ارزش، قالب و فرمول اداره
به نظر ميرسد تمدن غرب جديد در سه مرحله بر ساير تمدنها سيطره يافته است:
مرحله توسعه: در مرحله نخست، غرب دست به توليد ارزش زد. روش غرب در اين مرحله، يا جعل و تأسيس مفاهيم جديد بود و يا تفسير جديد از مفاهيم گذشته. به نظر ميرسد مهمترين، عامترين، تأثيرگذارترين و محوريترين مفهوم و ارزشي كه غرب در اين سطح توليد كرد، تفسير جديد از مفهوم انسان بود. قبل از غرب قرون 14 و 15 ميلادي، جهانبيني تمامي اقوام و ملتها، بهرغم تكثّر و تفاوتهايي كه داشتند، با محوريت خداوند تفسير ميشد؛ به اين صورت كه جهان به مثابه هرمي در نظر گرفته ميشد كه در رأس آن خداوند، در ميانه آن انسان و در قاعده آن ساير كائنات قرار داشتند. به اين ترتيب، انسان واسطه خداوند و كائنات بود. در چنين نظامي، مطلوبيت همه مخلوقات از جمله انسان به هرچه بيشتر هماهنگ بودن با محور هستي يعني خداوند بود.
در تفكر غرب جديد، جهت روابط اشياء، از خداوند به سوي انسان تغيير كرد. در اين تفسير، انسان ديگر واسطه خدا و كائنات نبود، بلكه خود محور هستي قرار گرفت و مطلوبيت اشياء به هرچه بيشتر هماهنگ شدن با انسان بود. در اين تفسير، انسان مبدأ و مقصد هستي تعريف شد.
در غرب، بشر، اول و آخر و محور و مدارهمه چيز است. همه چيز از او و براي اوست. از آغاز فلسفه جديد، بر اين امر اصرار ميشود كه عالم و آدم غايت ندارد، تا تعيين غايات هم به عهده بشر باشد. درست است كه كانت غايت را اثبات ميكند، اما غايت در نظر او بشر است. دستورالعمل اخلاف او اين است كه چنان رفتار كنيم كه هيچ بشري را وسيله نينگاريم، زيرا بشر در ذات خود غايت است.7
يكي از صاحبنظران معاصر در اين باره مينويسد:
«با قطع رابطه لطيف بين خداوند و جهاني كه مخلوق اوست، دكارت عملاً خداوند را از جهان تبعيد كرد و يا بهتر است گفته شود جهان را از خداوند دور كرد. از نظر دكارت، اشيايي كه خداوند خلق كرده است، آيات و نشانههاي خداوند نيستند، اين افكار ديگر حتي براي عقيده پيروان اسكولاستيسيسم فلسفي كه ميگفتند بين خداوند و جهان نسبتي برقرار است، جايي باقي نميگذارد. هيچ صورتي و يا آيتي از خداوند در جهان نيست، بجز آن چه كه دكارت روح يا نفس مينامد و آن را صرفا و به سادگي با عقل جزوي انسان و افكار روشن و بديهي كه خداوند در آن به وديعه گذاشته، يكي ميداند. چنان كه ژيلسون ميگويد: اين خداي مفهومي اگر به كار پرستش نميآيد، نقصان فلسفه دكارت را رفع ميكند. جهان دكارت جهاني صرفا رياضي است. جهاني هندسي كه در آن هيچ چيز جز امتداد و حركت نيست و اگر خداوند حكمتي براي خلق اين جهان داشته باشد، آن دلايل فقط براي خود خداوند معلوم است و ما كوچكترين عقيدهاي در مورد آنها و يا حقايق الهي و غايتشناسانه نداريم و نميتوانيم داشته باشيم».8
چنين تفسيري از انسان، اصل موضوعه و زيربناي مكتب اومانيسم گشت. به نظر ميرسد بيشتر ترجمههايي كه از اين واژه به فارسي شده است، از جمله: انسانباوري، انسانمحوري، اصالت انسان و…، هرچند تا حدّي بيانگر بخشي از حقيقت اين واژه ميباشد، اما برگردان دقيق آن نيست. با توضيحي كه بيان شد، شايسته است واژه اومانيسم به انسانخدايي يا انسانسالاري ترجمه شود، زيرا در حقيقت، آنچه در غرب اتفاق افتاد، جابهجايي جايگاه خدا و انسان ميباشد، به گونهاي كه انسان در محور هستي و خدا در حاشيه قرار گرفت. از اين پس، خدا براي انسان حدّ و حدود تعيين نميكند، بلكه برعكس، انسان براي خدا حدّ و حدود تعيين ميكند. عجيب اين كه، انسان غربي، در تعيين اين حدود و ثغور، از جاده انصاف بسيار دور شد. او، از ميان همه زمانها، تنها روز يكشنبه را و از ميان همه مكانها، تنها كليسا را محدوده حضور خداوند تعيين كرد و با ساختن كابارهها در كنار محراب كليساها، حتي به خود اجازه داد در همان كليسا و در روز يكشنبه نيز فرصت حضور خداوند را به اقتضاي هوس دروني خود تنگ نمايد.
مرحله كلان: در مرحله دوم، غرب قالبي ساخت كه به ارزش ساخته شده در مرحله پيشين به بهترين شكل امكان ظهور و بروز ميداد. بهترين قالبي كه غرب براي ظهور انسانخداي مرحله قبل ساخت، قالب دموكراسي بود. در اين قالب، همه انسانخداها ميتوانستند ظهور يابند و هيچ حدّي براي آزاديهاي اين خدايگان جديد وجود نداشت، مگر آزادي خداي ديگر! از سوي ديگر، براي فرار از هرج و مرج اجتماعي، فرمول نصف + 1 توليد شد تا در مقام عمل به توقف نرسند. البته در اين فرض، باقيماندهها (نصف ـ 1) همچنان خدايند و آزاد، هرچند در مقام عمل بايد به قواعد اجتماعي تأييد شده توسط نصف + 1 عمل كنند.
مرحله خرد: در مرحله سوم، غرب فرمولي توليد كرد كه كاملاً برآمده از ارزش توليد شده در سطح توسعه و مناسب با قالب توليد شده در سطح كلان بود. اين فرمولها در حوزهها و رشتههاي مختلف علمي از جمله مديريت، سياست، روانشناسي و… ساخته شد و در همه موارد، جلوه تامّ و تمام انانيت انسانخدايان بود. به عنوان مثال، در روانشناسي آن چه خود را ظاهر كرد، اعتماد به نفس9 بود، وقتي سياست شكل گرفت، به بهترين شكل تبيينكننده پدرسوختگي بود، مديريت نيز در ذيل فلسفه يوتيليتاريانيسم و سودانگار قرار گرفت و…
حضرت امام خود نيز چنين شيوهاي را به كار گرفت و در هر سه سطح توسعه، كلان و خرد، در برابر موضع غرب، موضع گرفت. ايشان در سطح توسعه، در برابر مفهوم و ارزش انسانخدايي و انسانسالاري غربي، از مفهوم و ارزش اللهسالاري سخن گفت و از آن پس، تلاش كرد آن را در همه مفاهيم و ساختار انديشه سياسي خود به كار گيرد.
در گام بعدي و در سطح كلان، بهترين قالبي را كه بتواند مظهر ارزش اللهسالاري باشد، با عنوان ولايت مطلقه فقيه ساخت كه در آن، ولي فقيه، با يك واسطه كار خدا را انجام ميداد، زيرا او نائب امام زمان (عج) بود و امام زمان (عج) جانشين و خليفه خدا بر روي زمين.
در گام نهايي و در سطح خرد، حضرت امام نيز براي حوزههاي مختلف مديريت، روانشناسي، سياست و… دست به فرمولنويسي زد. در اين فرمولها آن چه ظاهر و بارز است، همان ارزش سطح توسعه يعني الله ميباشد؛ يعني در مديريت آن، نه نفع شخصي كه مصلحت عمومي لحاظ ميشود و در سياست آن، نه «پدرسوختگي»، كه عدالت و اخلاق حضور دارد و در روانشناسي آن، نه انانيت و نفسانيت انساني، بلكه فيض دمادم و دايمالتزايد الهي مطرح است و… بر اساس اين، روشي كه حضرت امام در پيش گرفت، در هر سه سطح توسعه، كلان و خرد، متناظرهاي نوع غربي خود از جمله انسانسالاري، دموكراسي10 و… را به چالش كشيد.
ب) ارايه تصوير منسجم و وحدتبخش از اسلام (نقد روش دوئال و پلورال غرب)
غرب، روشي پلورال و متكثر دارد؛ چه اين كه، مباني مهم معرفتي آن نيز، نسبيت و پلوراليسم ميباشد. اين روش و مبنا باعث شده است غرب در تحليل بسياري از موارد، عاجز باشد و نتواند ارتباط آنها با يكديگر را ترسيم كند. در نتيجه هرگز نميتواند يك كل معطوف به غايتي خاص را در يك دستگاه منطقي منسجم و قابل دفاع بسازد. البته اين امر به اين معنا نيست كه در غرب، اشياء، مفاهيم، رفتارها، انديشهها و… غايتي ندارند، بلكه به اين معنا است كه بايد ميان «ما لاجله الحركة» و «ما اليه الحركة» فرق گذاشت. در غرب، «ما اليه الحركة» هست، اما «ما لاجله الحركة» نيست. والتر استيس در كتاب دين و نگرش نوين خود اين مطلب را با اين مثال توضيح ميدهد كه: قبل از رنسانس، در بالا رفتن از يك تپه، مهمترين سؤال، چرا بالا رفتن بود و پس از رنسانس، سؤال از چرايي، جاي خود را به سؤال از چگونگي داد و مهمترين سؤال اين شد كه چگونه بايد بالا رفت. در هر دو زمان، عملْ واحد است، اما قبل از رنسانس اين عمل معطوف به غايتي بوده است (داراي ما لاجله الحركة ميباشد) و پس از رنسانس تنها به فرايند توجه شده نه نتيجه و از اين رو فقط چگونگي كار در معرض سؤال قرار گرفته است.
غفلت از نگاه غايتمدارانه باعث شده است غرب، تنها به تحليل وضعيت حال بپردازد و با كمي مسامحه ميتوان گفت غرب در دام اكنونزدگي و به تبع آن، در دام كثرت و پيچيدگي و نه وحدت و انسجام افتاده است.
حضرت امام در ادامه راه اسلاف خود، نگرشي از اسلام ارايه كرد كه هم روش و هم مبناي غرب را به چالش ميكشيد. وي همچنان كه بسياري از مفسرين، از جمله مرحوم علامه طباطبايي در ذيل آيه 213 سوره بقره اشاره نمودهاند، بر خلاف غرب كه در تفسير جهان، مبناي نسبيت و پلوراليسم را برگزيده است، جهانبيني وحدتبخشي از اسلام ارايه نمود.1 غرب، با توجه به مبنا و روش پلورال خود، ناگزير شد ميان بسياري از حوزهها فاصله انداخته و تفكيك قايل شود. به عنوان مثال، در انديشه غربي، حوزههاي دين از سياست، اخلاق از قدرت، دانش از ارزش، دين از دنيا و… جدا از همديگر ميباشد. حضرت امام با تكيه بر مباني ديني، تفسيري از حوزههاي مختلف ارايه داد كه همه آنها را بسان دانههاي يك تسبيح معطوف به يك غايتي كنار يكديگر و در ارتباط با يكديگر، قرار ميداد. در انديشه ديني حضرت امام، ديانت، عين سياست است، اخلاق در حاق قدرت سريان مييابد، دانشها متضمن ارزش ميباشند و ارزشها، خود دانشاند، دنيا، پل و معبر آخرت است و…
چنين نگرش وحدتبخشي، اساس نگرش پلورال و دوئال غربي را به چالش ميكشد و زاويه ديد محدود و بسته آن را ظاهر ميكند. اين تفكر، دريچههايي را به روي بشر باز ميكند كه در انديشه غربي كاملاً از آنها غفلت شده است؛ زيرا در تفكر حضرت امام، بيآنكه هيچ يك از مقولات و حوزهاي مختلف دنيا، قدرت، اخلاق، ارزش، دانش و… نفي شود، در ارتباط با يكديگر تفسير شده و مجموعه آنها يك كل منسجمِ معطوف به غايتي خاص را ترسيم ميكنند.
ج) معرفي راهبردهاي عملي براي رويارويي با غرب
حضرت امام در گام اثباتي سوم خود در برابر غرب، تلاش كرد داشتههاي جوامع شرقي به ويژه اسلام را به آنها نشان دهد و در مواردي به داشتههاي آنها بيفزايد. چند محور مهم و عمده كه وي در اين مورد بر آنها تأكيد داشت، عبارت است از:
1) اسلام به عنوان منبعي كه قادر به رفع نيازهاي انساني است، چه در حوزه مسايل فردي و چه در حوزه مسايل اجتماعي.
2) استقلال كشورهاي شرقي در برابر كشورهاي غربي؛ به اين معنا كه اولين و مهمترين گامي كه مصلحان و رهبران سياسي جوامع شرقي بايد براي پيشرفت كشورهاي خود بردارند، رها شدن از سلطه و قيمومت كشورهاي غربي است.
3) شرق، هويتي مستقل در برابر غرب؛ به اين معنا كه تمدن شرقي، تمدني تاريخي، مؤثر و پوياتر از غرب ميباشد و براي ادامه حيات خود هيچ نيازي به گدايي از تمدن غرب ندارد.
4) خودباوري؛ به اين معنا كه انسانهاي ستمديده، مادام كه خود را به طور مستقل در برابر انسانهاي ستمگر قرار ندهند، امكان دسترسي به يك زندگي آزاد انساني را نخواهند داشت.
به عنوان نمونه، به برخي از مصاديق اصول كلي در كلام حضرت امام اشاره ميشود:
اسلام؛ رفعكننده نيازهاي فردي و جمعي
«ممالك اسلامي تا اسلام را نيابند نميتوانند زندگي شرافتمندانه بكنند. مسلمين بايد اسلام را پيدايش كنند. اسلام از دستشان فرار كرده…».11
استقلال؛ ضرورت تاريخي جوامع شرقي
«مسلمين اگر… آن سياستي كه در حج به كار رفته است… را پيدا كنند، كافي است براي اين كه استقلال خودشان را پيدا كنند، ولي معالأسف ما گم كرديم اسلام را. آن اسلاميكه الآن دست ماست به كلي از سياست جدايش كردند، سرش را بريدند، آن چيزي كه اصل مطلب است از آن بريدند و جدا كردند و مابقياش را دست ما دادند».12
پی نوشت ها:
1ـ براى اطلاع از اشتراكات و تمايزات سه مكتب سامراء، نجف و قم، ر.ك: مظفر نامدار، مبانى مكتبها و جنبشهاى سياسى شيعه در صد ساله اخير، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، تهران، چاپ اول، 1376.
2ـ مىتوان دورههاى مختلف زندگى سياسى حضرت امام نسبت به انقلاب اسلامى را به سه دوره ذيل تقسيم كرد:
الف) دوره تئوريسنى كه بيشتر به مدت زمان اقامت ايشان در نجف اشرف اطلاق مىشود و كار اصلى حضرت امام در اين دوره، تبيين تئوريك حكومت از نگاه اسلام مىباشد.
ب) دوره فرماندهى كه از اواخر عهد اقامت وى در نجف اشرف شروع شده و تا ورود ايشان به ايران ادامه دارد و مدت زمان اقامت ايشان در قم را نيز شامل مىشود. در اين دوره حضرت امام بيشتر به مديريت بحرانهاى ناشى از شرايط نخستين انقلاب (درگيرىهاى داخلى، سنگاندازىهاى خارجى و…) مشغول بوده است.
ج) دوره معمارى انقلاب اسلامى كه پس از اقامت در تهران شروع و تا پايان عمر ايشان ادامه داشت.
3ـ بيانات حضرت امام به مناسبت سالگرد 15 خرداد 15/3/1358، نقل از: صحيفه نور، ج 7، ص 57.
4ـ بيانات حضرت امام در جمع اعضاى انجمن اسلامى پرسنل نيروى هوايى جمهورى اسلامى 10/6/1358، نقل از: صحيفه نور، ج 9، ص 11.
5ـ بيانات حضرت امام در جمع اعضاى خانواده شهيد سرهنگ فاشاهى و بانوان مكتب ولى عصر 12/6/1358، نقل از: صحيفه نور، ج 9، ص 25.
6ـ اقتباس از سخنرانى آيهالله جوادى آملى در كنگره فاضلين نراقى، تالار دانشگاه مفيد، قم، بهار 1381.
7ـ رضا داورى اردكانى، فلسفه در بحران، انتشارات اميركبير، تهران، چاپ اول، 1373، ص 88.
8ـ محمد مددپور، سير تفكر معاصر در ايران؛ تجدد و دينزدايى در انديشه منورالفكرى دينى، انتشارات تربيت، تهران، چاپ دوم، 1379، ص 51ـ50.
9ـ آيتالله جوادى آملى در درس تفسير خود، در اين باره چنين مىگويد: ما در هيچ جاى اسلام چيزى كه مؤيد مفهوم اعتماد به نفس باشد نداريم. اعتماد به نفس همان شرك است. آن چه در ادبيات دينى ما آمده است، مفاهيمى از قبيل توكل، توسل و… مىباشد. و اين به اين معنا است كه در اسلام، براى حل بحرانها، هرگز انسان به درون و نفس خودش حواله داده نشده است، بلكه حوالت انسان به موجودى وراى خود اوست.
10ـ در ابتداى انقلاب، برخى از طرفداران تفكر غربى، نام جمهورى دموكراتيك اسلامى را براى انقلاب اسلامى پيشنهاد دادند. حضرت امام در جواب اين افراد فرمود: جمهورى اسلامى، نه يك كلمه كم و نه يك كلمه زياد. اين به اين معنا است كه وى آگاهانه بر قالب دموكراسى خط بطلان كشيده است.
11ـ بيانات امام در جمع گروهى از دانشجويان عربستان سعودى مقيم ايران، 11/8/1358، صحيفه نور، ج 10، ص117ـ116.
12ـ همان.
ادامه دارد.