لبخند حضرت زهرا سلام الله علیها
لبخند حضرت زهرا سلام الله علیها
گاه میشد که نصیبم شود افتخار تاج گذاری… کودکی بودم….
اولین عکس با آن تاج بندگی را در خانه خاطرات کودکی دارم بر سر سجاده… تاجی سفید با نگین*های صورتی….
کجایی کودکی؟ کجایی ای لحظه* های با دل و جان زیستن؟؟؟
بزرگتر که شدم تاج را کنار گذاشتم… همه همه همه بجز پدر و مادرم میگفتند چرا بر سر نمیکنی؟؟؟
دختری ریز چثه بودم و همیشه کوچکتر از سنم میزدم… همین مرا جدا کرده بود از افتخار تاج نهادن…
گذشت و گذشت و گذشت…
من دختری ساده با ظاهری ساده بودم. موهایم بیرون بود شاید… دستانم پیدا بود شاید… چیزی که پیدا نبود نشانی از دختر شیعه و آبروی زهرا بودن بود…
شنبه 10 اردیبهشت 87 صبح با چادر رفتم دانشگاه
از پنجشنبه این تصمیمم رو گرفته بودم… به چادر به عنوان یک مد لباس نگاه میکردم. مثل اینکه یک روز مانتوی آبی بپوشی یک روز طوسی، یک روز هم چادر مشکی بزنی… همین بود معنایش و نزدنش برای این بود که دیگران میگفتند بزن برای دلایلی که احمقانه ترین دلایل چادر زدن بود و هست…
اما آن روز زدم که دیگر درش نیاورم البته فقط برای دانشگاه…
همه میگفتند إ! پس چرا الان زدی؟ حالا که هوا گرم شد؟ از دوستان که شماتت بسیار، از استادان که تعجب بسیار و از فامیل طعنه *های زجر دهنده.. فقط خانواده* ام سکوت کردند.. پدرم هم گاهی میگفت نزن..
1 روز به طور اتفاقی پسر عمویم فهمید من برای دانشگاه چادر میزنم، آنقدر خوشحال شد که پیش خودم گفتم چشه این پسره؟ انگار چادری ندیده تا حالا!!! حال آنکه همه چادری بودند.
بعدا که فکر کردم اگه بنده خدا انقدر خوشحال میشه پس خدا چقدر خوشحال میشه؟ پس دختر رسول چه لبخندی میزند؟ پس حضرت صاحب الامر(عج) چه؟ اگر نگاهم کند و سر تکان دهد چه؟ اگر رو برگرداند چه؟
اهواز و گرمای وحشتناک که اگر تجربه نکرده باشید باورتان نمیشود سوختن یعنی چه…
تابستان و تاجی که تازه بر سر نهاده بودم…
مسیر زیادی رو باید هر روز پیاده طی می*کردم…
هر روز تا خونه یا زهرا میگفتم ، ذکر میگفتم، فکر میکردم جهنم چقدر از این گرمتر و وحشتناک تر است…
و تاجم را محکمتر نگه میداشتم که بادهای تند او را از من نگیرند…
و همان ها بیمه* ام کردند.
دیگر گرما اذیتم نمیکند.
به خانه که رسیدم پرتش نمیکنم و با ناراحتی نمی*گویم سوختم.
همانها بیمه *ام کردند.چند ماهی گذشت و من در کلنجار با خود که اگر زدی دیگر دویدن در پارک برازنده *ات نیست، دیگر باید حرمت نگه داری…
از مهر ماه، عزیزی بسیار برایم هدایتگر بود و میگفت از زنان اسوه.. از تاجدارهای بهشت. من هر لحظه علاقه مندتر به درک این عشق به بندگی…
22 آبان ماه 87 روز عروسی دخترخاله* ام… چادر سر کردم و رفتم. واااااااااااااااایییییییی ی که چقدر همه متعجب بودند و انواع حرفها را شنیدم….
آن روز همه میگفتند میذاشتی از فردا میزدی حالا تو عروسی… اما برای من این بهترین نقطه بود. اگر میتوانستم آن روز که همه با وضع آنچنانی می*آیند، منم را نابود کنم، دیگر تا همیشه این من نبودم که تاج داشت… فقط او بود و شد…
خیلی جنگیدم با آنهایی که قبلا میگفتند بزن اما حالا بد نگاهم می*کردند.
با آنهایی که گویا بی حجاب بودن را بیشتر دوست دارند و چادر مشکی روی موهای رنگ کرده را بیشتر میپسندند یا آنها که چادر فقط برای زنشان خوب است. با آنها که مرا 20 سال دوست داشتنی ترین دختر خانواده می*دانستند و حالا این دختر دیگر رویی به کسی نشان نمی*داد و به حرمت چادر سنگین تر رفتار میکرد…
شبهای احیا قرآن را به این نیت باز کردم که خدا با من حرفی بزند … و گفت که گوش به حرف کافران نده …
حالا با رضایت و شادی چادرم را هرگز درنمی*آورم، تا بدوم یا در دریا و رود شنا کنم یا کوهنوردی کنم یا خسته شوم. همانها بیمه* ام کردند و قلبم راضیست.
آن پسر عمو… اولین آتشفشان زندگیم…. امروز… همسر من است.
منبع : من و چادرم ، خاطره ها
فاطمه انجم روز