نامه یک پدر مهربان به دخترش
گوش کن که با تو سخن می گویم ، زندگی در نگهم گلزاری است و تو با قامت چون نیلوفر ، شاخه پر گل این گلزاری . من به چشمان تو گل های فراوان دیدم : گل عفت ، گل صد رنگ امید ، گل فردای بزرگ ، گل فردای سپید …
دیده بگشا و در اندیشه گل چینان باش ، همه گلچین گل امروزند ، همه هستی سوزند ، کس به فردای گل باغ نمی اندیشد ؛ آن که گرد همه گل ها به هوس می چرخد ، بلبل عاشق نیست ، بلکه گلچین سیه کرداری است که که سراسیمه دود در پی گل های لطیف ! تا یکی لحظه به چنگ آورد و ریزد به خاک ، دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک !
تو گل شادابی ، به ره باد مرو ، غافل از باغ مشو، ای گل صد پر من ، با تو در پرده سخن می گویم ! گل چو پژمرده شود ، جای ندارد در باغ ، کس نگیرد ز گل مرده سراغ . دیو خویان پلیدی که سلیمان رویند ، همه گوهر شکنند ، دیو کی ارزش گوهر داند ؟ نه خردمند بود آن که اهریمن را ، از سر جهل سلیمان خواند .
دخترم ! ای همه هستی من ! تو چراغی ! تو چراغ همه شب های منی ! تو گلی ! دسته گلی صد برگی ! تو یکی گوهر تابنده بی مانندی ! خویش را خوار مبین ای سراپا الماس ! از حرامی بهراس ! قیمت خود نشکن ! قدر خود را بشناس ! قدر خود را بشناس !
منبع:
« نوشته زینب رضا نژاد کلائی ، از مجله خانه خوبان ، ش 42 ، ص 71 »