گوهر خون
قصهاى دارم ز درد و داغ عشق قصهاى از لالههاى باغ عشق
قصهاى از التهاب آفتاب قصهاى از تشنگى، از قحط آب
قصهاى كو آتشى افروخته برگ برگ دفترم را سوخته
قصهاى از روز عاشوراى خون وز شقايقهاى صحراى جنون
قصهاى از نور چشم عالمين قافله سالار دين يعنى حسين
تكسوار انقلاب كربلا رفت در ميدان خونين بلا
حنجرش خشك و لبش خشكيده بود گوهر خون بر رخش غلتيده بود
تيغ او لب تشنه خون عدو تا زِ خون خصم گيرد آبرو
پس برون آورد شمشير از نيام بر سر راه ستم گسترد دام
صيد او گشتند خيل روبهان چهرهاش در خون نهان شد ناگهان
ارغوانى ماه شد از تيغ كين گشت چون گل پيكرش نقش زمين
بود آن دُرّ بهرنگ ارغوان همچو خاتم در ميان دشمنان
روز شد چون شب به پيش چشم او رو به سردى رفت كم كم خشم او
نيزه داران بر تن او تاختند پاى تا سر غرق خونش ساختند
از جفا و زخم تيغ دشمنش آسمان پُر ز اختر شد تنش
تيره روزان حرمتش نشناختند از تن خورشيد سر انداختند
ريسمان روشنى باريك شد شب رسيد و دشت هم تاريك شد
خيمهها مىسوختند از شعلهها كودكان بودند در صحرا رها
شمع بزم لالههاى تشنه لب روى زينب بود در آن تيره شب
نه نشان بود از فروغ آيتش نه علمدارى كه گيرد رايتش
نه خبر بود از علىّ اكبرش نه نشان از قاسم و از اصغرش
الغرض آن محنت عظما گذشت آن شب جانسوز و ماتمزا گذشت
چشمه خورشيد جوشيدن گرفت جام غم را بهر نوشيدن گرفت
دخت زهرا با دو چشم پر ز خون از درون خيمهها آمد برون
او به سوى قتلگه شد رهسپر با هزاران حسرت و خونِ جگر
بر حسين و قتلگاهش ديده دوخت هيمهى اميّد او يكباره سوخت
ديد از پيكر برون پيراهنش در عوض شمشير پوشانده تنش
گفت: اى بگرفته جا بر روى خاك اى حسين تشنه لب، روحى فداك
غنچههاى زخم بر جسمت شكفت داغ تو صد زخم بر قلبم نهفت
اى فداى پيكر دور از سرت نيست جاى بوسهاى بر پيكرت
گشتهام بيتاب اى خون اله بوى زهرا مىدهد اين قتگاه
نالهها از داغ آن مظلوم زد بوسه بر رگهاى آن حلقوم زد
ريخت آن مظلومهى خونين جگر روى دامن، خون دل از چشمتر