ادامه بحث تقوا قسمت دوم :
حالا اين شش خصوصيت مقدماتي است براي اينكه يك سطح قابل قبولي از تقوا در انسان بوجود بيايد، يا بگوييم يك حداقل لازمي از تقوا در انسان بوجود ميآيد. اولين خصوصيت اين است كه : الذين يؤمنون بالغيب.
ايمان غيب
يعني آن كساني كه ايمان به غيب ميآورند، كه در ترجمه گفتيم آنها كه به غيب باور ميآورند. ايمان به غيب در قرآن جاهاي متعددي خشيت به غيب و توجه به غيب ذكر شده، مثلاً در يك جا، وخشي الرحمان بالغيب و از اين قبيل آيات آمده و غيب يعني آنچه كه پنهان از حواس آدمي است و تمام عالم وجود به غيب و شهادت تقسيم ميشود و شهادت يعني آن عالم مشهود ما، البته نه مشهود با چشم فقط، بلكه مشهود به حواس، آنچه را كه شما آن را لمس ميكنيد و در مقابل شماست، كه زير چاقوي جراحي شما ميآيد، روي تلسكوپ مثلاً كيهان نگر شما ميآيد، زير ذرهبين و ميكروسكوپ شما ميآيد: آنچه كه شما ميبينيد آنچه كه شما ميشنويد، آنچه كه شما حس ميكنيد اين شهادت است و ماوراي اين شهادت، عالم ادامه دارد،وجود به آنچه من و شما آدمي ميبينيد و ميتوانيد ببينيد محدود نيست. بلكه وجود در نواحي و مناطقي كه احساس آدمي قادر به درك آن نيست ادامه دارد، يعني غيب عالم و اين مرز جهان بينيها و بينشهاي الهي با بينشهاي مادي است.
بينش مادي ميگويد: من آنچه را كه ميبينم وجود دارد و هست. اما آنچه را من نبينم او نيست. ( البته ممكن است چيزيرا كه امروز نميبينيم فردا ببينيم او هم هست ) اين بينش مادي تنگ نظرانه، خود خواهانه و موجب محدوديت است، شما چه دليلي داريد كه آنچه را نميبينيد بگوئيد نيست؟وقتي حكم ميكنيد به هست يا به نيست بايد با بينش خودتان به او رسيده باشيد! شما وقتي ميگوئيد هست بايد ثابت بكنيد كه هست! و وقتي ميگوئيد كه نيست چگونه ثابت ميكنيد كه نيست؟ مادي هيچ دليلي بر نبود عالم غيب ندارد. او ميگويد من عالم غيب را نميبينم و از آن خبر ندارم؛ آنوقت با اين كه ميگويد من خبر ندارم. در عين حال بطور قاطع ميگويد نيست!! اينجا اولين سؤالي كه بايد از او بشود اينست كه : تو وقتي خودت ميگويي من از او خبر ندارم پس چگونه ميگويي نيست؟ ولذا در قرآن نسبت به ماديون و ملحدين و دهريون: آن كساني كه ماوراي جهان ماده را انكار ميكنند اين تعبيرات بكار رفته: ان هم الايظنون ( 24- جاثيه ) : با گمان حرف ميزنند. وان هم الا يخرصون ( 66- يونس ) با هم سخن ميگويند.
مرز اديان الهي و جهان بينيهاي الهي همين جاست، كه ماوراي آنچه آدمي ميبيند و حس ميكند چيز ديگري و عالم ديگري هم وجود دارد، حالا چه چيزي آن عالم را براي انسان ثابت ميكند؟ برهان عقلي، و اين نكته اصلي است. عقل وجود خدا را ثابت ميكند، عقل پيام خدا و درس خدا و رهنمود خدا، يعني وحي را به ما ثابت ميكند. عقل وجود قيامت و بسياري از چيزهايي را كه عالم غيب هست ثابت ميكند، كه البته يك مقداري را عقل ثابت ميكند و يك مقداري را هم آن چيزهايي كه بوسيلهي برهان عقلي ثابت شده است ثابت ميكند. يعني وقتي شما ثابت كردهايد كه خدا هست توحيد را ثابت كردهايد و وقتي مبداء را ثابت كردهايد بعد نبوت را ثابت كردهايد، بعد از آن نبي كه بوسيله برهان عقلي ثابت شده است ميآيد و به شما از عالم غيب خبر ميدهد مثل : فرشتگان و بهشت و دوزخ و آنها را ما و شما قبول ميكنيم كه بعضي از اينها : مثل بهشت و دوزخ و معاد را همانطور كه اشاره كرديم برهان عقلي داريم و بسياري از چيزها هم برهان عقلي ندارد، اما ناطق به حق، يعني الهام گيرنده از وحي الهي كه پيغمبر باشد ميگويد و وقتي او گفت ما به او اعتماد و ايمان داريم و ميدانيم كه راست ميگويد، چون خود پيغمبر با برهان عقلي ثابت شده، پس اولين شرط تقوا و ايمان به غيب آوردن و غيب را قبول كردن و وجود را از محدوديت راندن، يعني كائنات را در همين محسوسات انساني و درك ناقص بشر محدود نكردن است. البته اين ايمان به غيب كه عرض كرديم مرز جهانبينيهاي الهي و مادي است، كه آثار زيادي را هم در بينش انسان و هم در عمل انسان بوجود ميآورد، يعني آن انساني كه ايمان به غيب ندارد جوري زندگي ميكند و ميانديشد و انساني كه ايمان به غيب دارد جور ديگري، و اين ايمان انسان را رها نميكند وقتي كه انسان ايمان به غيب ميآورد در نوع بينش او و نوع عمل او نوع تلاش و مبارزهي او يك تفاوت محسوسي با آن انسان مادي كه ايمان ندارد بوجود ميآيد كه من به برخي از اين خصوصيات اشاره كردم. ايمان به غيب به انسان هدف ميبخشد، ولذا وقتي شما ايمان به غيب نداشته باشيد نميتوانيد يك هدف واقعي قبول بكنيد
انسانهاي مادي هدف ندارد
ممكن است شما بگوئيد بسياري از آدمهاي مادي هستند كه هدف هم دارند. من عوض ميكنم: اين هدف را بايد در آن جاهايي محاسبه كرد كه احساسات و عادت و نياز غلبه نكرده باشد، ولذا آن جائي كه احساسات و عادت و نياز نباشد، آنجا تلاش يك انسان مادي متوقف ميشود. البته بعضي برطبق نياز مجبورند تلاش كنند، مادي هم اگر هست بايد تلاش كند تا آن نياز خودش را برآورد. بعضيها يك احساساتي دارند، مثلاً: احساسات ناسيوناليستي. اين احساسات ناسيوناليستي او را وادار به يك حركت وتلاش فراوان ميكند تا آنجا كه جان خودش را هم از دست ميدهد، لكن اين احساسات است، منطق و عقلاني نيست.
اگر از يك آدم مادي كه در راه وطن، خودش را دارد فدا ميكند، آن وقتي كه در بحبوحه و تنور احساسات ميگدازد يك نفر او را بكشد كنار و بگويد: آقا شما چرا خودت را از دست ميدهي تو بميري كه چه شود؟! ميخواهي تو بميري كه وطن زنده باشد! وقتي تو نيستي اين وطن باشد يا نباشد چه فايدهاي دارد؟ چرا و به چه جهت تو بميري تا ديگري زندگي كند؟ البته اين را ماديگرا اقرار نميكند، بلكه اگر به ماديگرا بگوئيد: در جواب هدفهاي عالي، وجدان و از اين قبيل چيزها را ميگويد ليكن اين اعتراف را در گوشه و كنار سخنان هوشمندانشان ميشود مشاهده كرد. من يك كتابي را از (( روژه مارتين دوگار )) نويسنده فرانسوي كه رماني نوشته بنام (( خانوادهي تيوو )) خواندهام. به فارسي هم ترجمه شده و من چون با اين نوشتههاي هنري از قديم آشنا بودهام، گاهي اوقات اين چيزها را ميبينم و نكات مهمي در اينها پيدا ميكنم. اين ظاهراً از اومانيست قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم است. اين انسانيتگراها كه معتقد بوند عشق به انسان و انسانيت و علاقه و وجدان انساني ميتواند پركنندهي خلاء انديشهي مذهبي و ايمان مذهبي و جاذبهي مذهبي باشد، اينها قبل از رواج ماركسيسم خيلي كتاب مينوشتند و اين رژهمارتين هم جزو آنهاست كه خيلي خوب در كتابش قضيه را تشريح ميكند. البته نه اينكه بخواهد اين را بگويد، بلكه از زبان قهرمان داستانش كه در هنگام يك بيماري لاعلاج با خودش فكر ميكند فايده تلاش من چه بود و يادداشتهايش را مينويسد حقايقي را كه تفكر اومانيستي به انسان ميدهد و آن احساس ناگزير اين تفكر اومانيستي را كاملاً مشخص ميكند و آنجا كاملاً ميشود اين را فهميد. او ميگويد فايدهي زندگي كردن همين است كه تو لذت ببري! واقعاً طبق تفكر جهانبيني مادي جز اين هم چيز ديگري است.
براساس جهانبيني مادي، شما يك فاصلهاي را داريد از يك نقطه به نقطهاي ديگر: تولد و مرگ، يا بگويم: كودكي و مرگ، چون دوران كودكي چيزي نيست، اما از پايان كودكي تا مرگ يك فاصلهاي است و اين فاصله مثل برق هم ميگذرد، پس هرچه در اين فاصله بيشتر خوش بگذرانيد لذت ميبريد و محصول انسان از زندگي جز اين نيست! آيا اين بينش ميتواند براي بناي جهان و براي ساختن زندگي انسان و براي هدفهاي والا برنامهريزي كند و آنها را هدف بگيرد و به سمت آنها با مبارزه حركت كند و در اين راه دشوار سختي را تحمل كند و چنين چزيز ممكن است؟! نه. اينكه بنده با عجله و با سرعت خودم را برسانم به آن طرف ديوار كه بنبست است پيشانيام ميخورد به ديوار، اينجا چرا باعجله بروم؟ چرا تلاش كنم؟ اين فرق ميكند با بينش آن كسي كه معتقد است كه وراي اين مرز: (( كه گردونها و گيتيهاست ملك آن جهاني را )) اين خيلي تفاوت ميكند.
هدفدار بودن زندگي در بينشالهي
اينجا اصلاً هدفدار شدن زندگي يك از نتايج اين بينش است و تلاشگر بودن در زندگي هم يك نتيجهي ديگر است. يعني انسان معتقد به بينش الهي آنوقتي كه احساسات بر او غلبه نكرده، و آنوقتي كه هيچ نيازي هم ندارد، و آنوقتي كه تسليم هيچ عادتي هم نيست، در آن لحظه هم باز تلاش ميكند. يعني اگر مثلاً يك مسئوليتي را در جمهوري اسلامي به شما سپردند، اعم از مسئوليت كوچك يا بزرگ و هيچكس هم مراقب شما نيست، و هيچ هم اسير احساسات نيستند، آيا با خودتان فكر ميكنيد من نيم ساعت ديگر هم براي اين موضوع كار بكنم يا نه؟ اينجا آنجايي است كه بينشالهي خودش را نشان ميدهد. اگر داراي بينشالهي باشيد، يعني معتقد به غيب و معتقد به خدا و معتقد به فرشتگاني كه بر شما ناظر هستند و معتقد به جايگاهي كه از شما با كمال بصيرت، كوچك يا بزرگ كار شما را سئوال ميكنند و به آنها پاداش ميدهند، اگر معتقد به اين باشيد ميگوئيد: چه ببينند و چه نبينند، جه بدانند و چه ندانند، شما در عين خستگي و در عين تنهائي و در عين بيخبري ديگران از شما، صرفاً به همان علت كه ميدانيد خدا شاهد و ناظر است كارتان را ادامه ميدهيد. يعني براي كاركردن انگيزه داريد، چون خدا هست و چون او ميبيند. در روز عاشورا كه امام حسين(ع) در غربت محض بود، نه غربت در آن بيابان، بلكه غربت در دنياي آنروز كه هيچكس از آن كساني كه سرشان به تنشان ميارزيد كار امام حسين(ع) را قبول نداشتند و قبول هم نميكردند يا از روي يك منطق غلط، يا از روي راحت طلبيها و تنپروريها، كه اگر ميخواستيم با چشم مادي نگاه كنيم اين خون هدر شده بود، در چنين صحنهاي يك حادثهاي اتفاق ميافتد و آن كشته شدن علياصغر است، و حال اينكه مطلقاً هيچ احساساتي انسان را وادار به اين كار نميكند، بله احساسات وادار ميكند آدم خودش برود عاشقانه در ميدان جنگ كشته شود، اما چه احساساتي آدم را وادار ميكند بچه ششماهه را ببرد در جنگ؟! وقتي كه كشته شد امام حسين(ع) فرمودند: آنچه كه مرا تسلي ميدهد : ( ان ذالك بعينالله ) اين است كه خدا دارد اين را ميبيند و اين براي هر انسان معتقد به غيب و به ماوراي اين مايه تسلي است و اين بينش به انسان تلاش ميدهد، و خصوصيت ديگري كه وجود دارد، اين است كه اين بينش هر پديدهاي را معنيدار ميكند و انسان را به تفكر دربارهي آن پديده وادار ميكند. وقتي شما معتقد به عالم غيب هستيد و ارادهي غيبي الهي را بر اين آفرينش حاكم ميدانيد، وقائليد كه اين آفرينش نظمي دارد پس هر حركت طبيعي و حركت تاريخي و انساني در هر جاي دنيا براي شما يك معنايي دارد، چون لازمهي نظم اين است و چون معنا دارد درصدد برميآئيد تا آن را بشناسيد و اين معرفت انساني را افزايش ميدهد. بنابراين: بينش معنوي و الهي و بينش ايمان به غيب انسان را به بيشتر شناختن جهان و بيشتر شناختن محيط و بيشتر شناختن تاريخ و بيشتر شناختن هر پديدهاي از پديدهها دعوت ميكند و خلاصه اينكه ايمان به غيب آن مرز اصلي و شرط اول تقواست. اما شرط دوم: الذين يؤمنون بالغيب ( به پاداش نماز از شرايط متقين است )